دیشب یادخاطرات بچگیم افتادم یاد روزایی که بابچه هازنگ درخونه هارومیزدیموفرارمیکردیم روزایی که زنگ میزدیم 118شماره ی بروسلیو میخواستیم یادشبایی که بادخترداییم زیرپتومخفی میشدیموزنگ میزدیم اینوراونورمردمو سرکارمیذاشتیم یاداسکلت آزمایشگاه مدرسه وتوهم زدن ما که چون رفتیم سمتش دستامون پوست پوست شده یاددوستای مهدکودک:فائزه و زهراوزهره دوقلوها وجوادوحسین و دعواهاشون... یادروزی که من مریض شدمودیگه مدرسه نرفتم بعدبچه ها تودفترم برام با پنبه آدم برفی درست کردن و باخمیربازیام آدمک.. دوران مهدکودکم خیلی قشنگه کلا بچگی خیلی قشنگه...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |